در قاب چشمانم برکه ای از آب شور
بر لب ها یم جنبشی کوچک جاری
هر بار که می جنبد
آهسته می گوید
ای کاش
و دل
با هر خاطره ای که از جوار اندیشه ام می گذرد
در سراب افسوس ها
بی رحمانه آتش به جانم می زند
گاه گاهی هوس کوچ به سرم می افتد
لیکن کوله بار - دست ها همه خالی
از پشت
تا چشم یاری می کند ویرانی
رو به رو
جاده ای سرشار از تنهایی
و باز جنبش لب هایم
که آهسته می گوید
به کجا باید رفت؟
- ماندن در این ویرانی
یا رهسپار جاده ی تنهایی
از دور سراب فانوس ها
در دل آتش افسوس ها
و جنبش لب هایم
باز هم می گوید
ای کاش
این بار در فریاد
لیکن در سکوت و پنهانی
sasan
نظرات شما عزیزان:
نوشته شده در پنج شنبه 25 فروردين 1390برچسب:
,
ساعت
17:46 توسط ساسان
| |